دیشب خعلی سعی کردم بگم ، بگم چقد خستم ولی بازم نشد این دردم از اون نوع از درداس که باید تو چشمام نگاش کنی تا بفهمی باید گردنمو لمس کنی تا بغضی رو که رو گلوم قلمبه شده رو حس کنی...
یه وقتا انقدر درد داری که نقاشی کشیدن هم آرومت نمیکنه ، هزارتا طرح میکشی که همه با قیافه ی احمقشون دارن میخندن و تو همه رو با چشمایی کشیده بودی که پر از اشک بودن...
یه وقتا دلت میخواد داد بکشی خدایا بسه...بسه...
ولی دادت توی گلوت جمع میشه و تهش میشه یه آه اونم از ته دل...
یه وقتا مثه الان من مچاله میشی... داغون ، خسته ، یکی که از شب تا صبح از درد به خودش میپیچه...
میخواستم از دردم بنویسم... ولی بازم نمیشه... آدم باید یه دردایی رو تو سینش خاک کنه و به هیچ کس نگه...
این دردا خعلی بزرگن ، انقدر بزرگ که میترسم قلبم تحمل حجمشون رو نداشته باشه...
ولی باید تحمل کنم...
یه بار یکی میگفت خوبیه دنیا اینه که روزاش میگذره...
راس میگفت دنیا میگذره ، میدونم که این دردم هم با مرور زمان محو میشه ولی همیشه رد دردش توی قلبم میمونه...
مثه هزارتا درد دیگه که به هیچ کس نگفتم و بعد از سالها هنوز ردش تو قلب من مونده...
درد...
هعی...
پ.ن:ههععععی خدا
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۶ساعت 11:27  توسط میناادیب |
چون میگذرد غمی نیست......برچسب : نویسنده : ranginkaman96 بازدید : 149