ماهی برای زیستن به دریا محتاج است...

ساخت وبلاگ

ازپله های دانشگاه پایین می آید.... صدای خنده و سر و صدا ی بچه ها باعث میشود تا متوجه نشود که شقایق چه میگوید.....روی آخرین پله می ایستد تا شقایق به او برسد ، به دیوار  تکیه میدهد و با چشمان مشکی اش تک تک چهره  ها را زیر نظر میگیرد شقایق آرام آرام خودش را به او می میرساند و با یکی  از آن لبخند هایی که مخصوص خودش است سررسید مینا را جلو اش میگیرد میگوید" خانوم حواس پرت داشتی دفترت رو جا میذاشتی.." دفترش را میگیرد و یک بوسه روی گونه های شقایق میزند و میگوید " مرسی که حواست به من هست.." شقایق دستش را دور دستان مینا حلقه میکند و میگوید : آره دیگه حواس من بهت نباشه تو خودتم این ور اون ور جا میزاری" قدم هایشان را با یکدیگر هماهنگ میکنند...همین که از ساختمان قدیمی خارج میشوند هوایی مست کننده آن دو را میبرد به دنیایی دیگر شقایق همان طور که محکم دست میناراچسبیده است میگوید" وای چه هوایی...."

مینا سرش را فقط تکان میدهد و به آسمان بالای سرش خیره میشود......

شقایق می ایستد و متفکرانه به مینا چشم میدوزد و میگوید" نه....این روزا تو یه چیزیت هست...!" مینا نگاهش را از او میگرد و زیر لب میگوید " نه هیچیم نیست" شقایق محکم به بازوی مینا میکوبد و میگوید" خر خودتی...."

مینا ابرویش را بالا می اندازد میگوید" نه عزیزم اشتباه نکن اون که تویی"

شقایق پایش را به زمین میکوبد و فریاد میکشد" لوس بی مزه..." و با سرعت از مینا دور میشود....

مینا بی هیچ عکس العملی می ایستد و گام هایش را میشمارد میداند 2 دقیقه بعد برمیگردد تا از او خداحافظی کند.....

بعد از چند دقیقه شقایق با قیافه ای قهر مانند جلو می آید و میگوید" خداحافظ..." مینا دستش را میگیرد و میگوید " شقا به خدا هیچیم نیست فقط دلم میخواد تنها باشم ...همین" شقایق بی تفاوت شانه اش را بالا می اندازد و میگوید " باشه مهم نیست..." گونه ی مینا را بوس میکند و آرام از او دور میشود.....

دلش میگیرد این روزا هیچ کس هیچ کس او را درک نمیکند باید به همه توضیح بدهد که دلش سکوت میخواهد که دلش آرامش میخواهد... دستش را درون جیب  مانتو اش میکند و قدم هایش را بلند تر میکند....تنها چیزی که در این شرایط میتواند آرامش کند ویترین کتاب فروش های قدیمی است. جایی که از خود بی خود میشود و غرق رویای هزار نویسنده میشود....یک لبخند محو گوشه لبش ظاهر میشود و با قدم هایی تند تر یکی یکی کوچه ها را خیابان ها را پشت سر میگذارد تا به میدان شهرداری میرسد...

شلوغی...فریاد....دود....آدم ها....بوی پیراشکی های داغ.....

دستش را درون جیبش میکند فقط ۱۰۰ تومن پول همراهش است....از یک طرف دلش از آن پیراشکی های گنده میخواهد از طرفی دیگر میترسد پولش نرسد که کتاب بخرد.....

در یک جنگ و نزاع بین عقل و شکمش آخر شکم پیروز میدان میشود و یک پیراشکی میخرد از همان هایی که اگر دکترش بفهمد خریده است معده اش را با آب و صابون میشوید...!

یک گاز گنده از پیراشکی اش میزند و به راهش ادامه میدهد و مثل همیشه به تک تک صورت ها خیره میشود تا شاید بتواند فکر بقیه را بخواند.....

 ویترین کتاب فروشی ها از دور هوایی اش میکند.... بعد از یک ماه  قدم زدن میان کتاب های خاک خورده و نو میتوانست حالش را سرجا بیاورد....

دم در کتاب فروشی همیشگی می ایستد و با احتیاط وارد میشود و بوی کاغذ های کهنه او را احاطه میکنند ، یک نفس عمیق میکشد و با خودش می اندیشد که قطعا هوش بشری همین جا آرامیده است میان این قفسه های پر از کتاب.

پیرمرد فروشنده تا مینا را میبیند یک لبخند تحویلش میدهد و میگوید " سلام خانوووووم ..." میناسلام میکند و با تمام ذوق  به سمت قفسه های کتاب میدود

بین  کتاب ها میچرخد..... نمیداند چه کتابی انتخاب کند.... یک رمان بر می دارد از آن رمان هایی که خودش را جای شخصیت داستان میگذاشت و عاشق میشد از آن رمان هایی که قسمت های عاشقانه اش اشک هایش را سرازیر میکرد......چند قفسه آن طرف تر یک رمان نو جوان بر میدارد از آن کتاب های پر هیجان که با خواندنش احساس میکرد ناجی بشریت است... از آن کتاب هایی که دقیقا حال و هوای این روز هایش را بیان میکردند......

دو کتاب را در دستش میگیرد و فکر میکند کدام را انتخاب کند که یک صدای آشنا از پشت سرش میگوید " کتابی که دست راسته رو انتخاب کن..." بر میگردد و در یک لحظه قلبش فرو میریزد..... همان دو چشم سیاه... در یک لحظه از یاد میبرد که کجاست گیج و مبهوت به پسرخیره میشود.... همان پسری که همسن و سال خودش است و در کتاب فروشی کار میکند.... همان پسری که هر موقع آمده بود تا کتاب بخرد سرش درون یک کتاب بوده است...همان پسری که همیشه در خرید کتاب کمکش میکرد...

به شرایط خودش مسلط میشود سرش را می اندازد پایین تا گونه های قرمز شده اش را نبیند دستانش به وضوح میلرزد... با صدایی که به نظر خودش از ته چاه بلند میشد میگوید " مطمعن هستید قشنگه؟" پسر نگاهش را از روی صورت سرخ و خجالت زده ی دختر بر میدارد و میگوید " مگه من تا حالا به شما کتاب بد هم معرفی کردم" میناسرش را بالا می آورد و با تمام جراتی که در آن لحظه از او  بر می آید میگوید" نه...." پسر یک لبخند گوشه لبش مینشیند و میگوید " پس بخرش..." مینابا گام هایی سست به سمت پیرمرد فروشنده حرکت میکند.... پیرمرد با لبخند میگوید" خیلی وقت بود نیومده بودی کتاب بخری؟"مینا دوباره سرخ میشود و میگوید "کارام زیاد شده دیگه خیلی وقت کتاب خوندن رو ندارم...." سرش را ناخودآگاه میچرخاند و نگاهش در نگاه خندان پسر خیره  میماند انگار در یک لحظه همه چیز از بین میرود فقط او میماند و دو چشم سیاه که هر لحظه او را بیشتر در خود غرق میکند....

سرش را پایین میاندازد و پول را به فروشنده میدهد  و از کتاب فروشی خارج میشود.....

بادی خنک میوزد و گونه اش را نوازش میکند احساس میکند در دنیای دیگری است احساس میکند روی ابر ها راه میرود....لبخندی گوشه ی لبش ظاهر میشود و کتاب را به سینه اش میچسابد و شروع میکند به راه رفتن...... چند کوچه آن طرف تر احساس میکند کسی صدایش میکند برمیگردد و پسر را میبیند که نفس نفس زنان به سمتش می آید دفتر سر رسید مینا را نشانش میدهد و میگوید " اینو جا گذاشته بودید..."مینا یک وای میگوید و با خجالت دفتر را از پسر میگیرد و میگوید " ببخشید این دومین باره که امروز نزدیک بوده اینو این جا بزارم....خیلی ممنون.." این را میگوید و سرش را بر میگرداند تا از زیر نگاه ها پسر خلاص شود.... چند قدم که جلو تر میرود انگار یک نیرویی او را وادار میکند که برگردد یک نیرویی شبیه التماس.....

برمیگرد و برای آخرین بار پسر را نگاه میکند..... پسر تمام نیرو اش را جمع میکند و میگوید " مواظب خودتون باشید...." مینافقط به چشمان سیاه پسر خیره میشود و سعی میکند تمام احساسش را در سکوت بیان کند و چشمانش فریاد میکشد که تو  نیز مواظب خودت باش......تنش میلرزد و با تمام نیرویی که در بدنش مانده از پسر دور میشود و به سمت ایستگاه اتوبوس میدود....

سوار اتوبوس میشود روی یک صندلی کنار پنجره مینشیند و سرش را به شیشه میچسباند....

اتوبوس راه می افتد... دست مینا روی دفتر ش میلغزد و آن را باز میکند صحفه اول دفترش بالای نوشته هایش یک نفر نوشته است" چشمانت یک دریاست و من همانند ماهی میان امواج خروشانش غرق میشوم... کاش این را میدانستی و هیچ گاه نگاهت را از من دریغ نمیکردی....ماهی برای زیستن به دریا محتاج است..." قلب مینا به تپش می افتد... دستان لرزانش به روی نوشته میلغزد و چشمانش را میبندد و غرق یک رویا ی ترسناک میشود.......

//////////////////////////////////////////////////////////////////

 شقایق دوست و همکار قبلیمه که باهم میرفتیم کلاس پرورش قارچ

امتحان قارچمو  از ۵۰، ۴۸ گرفتم

پسرک توی کتابفروشی کسیه که ناخوداگاه منو یاد رازم میندازه...خصوصیاتش دقیق شبیه رازمه...من هیچ حسی بهش ندارم و فقط وقتی نگاش میکنم یاد رازم میوفتم...

با نوشته ای که توی سر رسیدم نوشته دیگه هرگز به اون کتابفروشی نخواهم رفت....

چون میگذرد غمی نیست......
ما را در سایت چون میگذرد غمی نیست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ranginkaman96 بازدید : 164 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 8:59