باران..

ساخت وبلاگ
باران خود را به شیشه میکوبد و ناله سر میدهد.....

لبه ی پنجره مینشیم و پایم را درون شکمم جمع میکنم و سرم را روی پاهایم میگذارد و از بین خطوط مبهم به جا مانده  ی رو پنجره به سمفونی عاشقانه زمین و آسمان خیره میشوم....

نمیدانم ساعت چند است تنها سکوت مرگ بار خانه است که نشان میدهد شب از نیمه گذشته است..

با نوک انگشتانم پنجره را لمس میکنم به امید یافتن زندگی به امید پیدا کردن دلخوشی های فراموش شده... سرمایی غیر قابل توصیف تمام بدنم را فرا میگیرد..

.

میلرزم.....

چشمانم را میبندم و به افکار گیج و مبهم اجازه میدهم در مغز پیر و خاک گرفته ام کمی جولان بدهد.... این هوای مست کننده فرصت خوبی است برای پیدا کردن کمی آرامش...

آرامشی که این چند وقت گمش کرده ام در میان ماشین های افسرده و احساسات مرده آرامشی که نمیدانم کجا جایش گذاشتم و هر چه بیشتر فکر میکنم کمتر میابم....

دستم را دراز میکنم و کتاب سمفونی مردگان را از روی تختم بر میدارم.... این کتاب تنها روزنه ی آرامش من است....کتابی که کلمه کلمه اش را با تمام وجود میبلعم و سعی میکنم که تمام آرامش خفته در زیر واژه ها را آرام زیر رگ هایم تزریق کنم....

کتاب را باز میکنم و خودم را پنهان میکنم زیر واژه های تب دار...

پدرم همیشه میگوید " دخترم اینقدر خودت را درگیر این کتاب ها نکن.... اینقدر کتاب میخوانی باعث شده که در هر لحظه یک شخصیت داشته باشی یک لحظه خوش حال یک لحظه غمیگن یک لحظه میشوی دخترک معصوم درون قصه ها و لحظه بعد آشوبی به پا میکنی تماشایی..."

من در مقابل تمام این حرف ها سکوت میکنم... تو هم همیشه میگفتی که من خودم نیستم انگار دارم برای تو نقش بازی میکنم...ولی باور کنید که من نقش بازی نمیکنم خب چه کنم شخصیت بس دیوانه وار دارم.... من خودمم خوده خودم دختری که خودش نمیتواند شخصیتش را پیش بینی کند دختری که گاهی واقعا با تمام وجود فکر میکند که دیوانه است دختری که....... هوم....اعتراف این چیز ها شجاعتی میخواد بس عمیق....

آرام آرام خواب سرش را درون اتاق مکیند و به من یک سلام بلند میدهد....

میخزم زیر پتویم خرسم را بغل میکنم و برای آخرین بار به قطره های باران به جا مانده ی روی پنجره خیره میشوم.... چشمانم را میبندم و با تمام وجود جواب سلام خواب را میدهم....

بهار نوشت: یه چن وقته یه آبجی پیدا کردیم با تمام وجودش دوسش داریم و با دنیا عوضش نمیکنیم دوست دارم آبجی بهارم:)

حسنا نوشت: دیوانتم بشر:))) تنها کسی که میتونه خیلی خوب درکم کنه تویی:)) دوست دارم بوس

شعر نوشت:

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.

پ.ن: همش یه نمه بارون زد و من اینهمه واسش نوشتم


فلن

چون میگذرد غمی نیست......
ما را در سایت چون میگذرد غمی نیست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ranginkaman96 بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 8:59